از کتاب «پشت دروازه ی تهران» - 1998 میلادی - (بخش اول)
میگویند ملتی كه تاریخش را نشناسد، آن را تكرار خواهد كرد. راست میگویند
در این نشناختن است كه گاه برخی مجبور میشوند، پشتٍ دیوارِ فرهنگ، خاك پرستی و ناسیونالیسمی كور و مزاحم سنگر بگیرند؛ شاید بتوانند از هویت و فرهنگٍ ایرانی ـ در برابر حملهی اعراب یا دیگران ـ دفاع كنند.
اگر تاریخ را بشناسیم و بدانیم كه ایرانیان اولین ملتی بودند كه پیش از دیگر ملتهای صاحبِ تاریخ، بیانیهی جهانی حقوق بشر را در2500 سال پیش از این تدوین كردهاند، و از اصول اساسی و بدیهی این مانیفست، تحمل دگراندیشان و برابری حقوق همهی انسانها فارغ از هر دین، آئین و مذهبی است، آنوقت كسانی كه این پیشینهی درخشان را دستآویز نوعی نژادپرستی «دمده» میكنند، خواهند دانست كه برداشتشان با همان فرهنگ دیرینهی ایران سرِ ستیز دارد.
به حكومت رسیدن چندبارهی حاكمان اسلامی و برقرار شدن دومین دور حكومت رسمی مذهب شیعه در ایران ـ پس از تسلط شیعیان صفوی ـ بهای گرانی است كه ملت ما به دلیل نشناختن تاریخ كشورش میپردازد.
شاهان و حاكمان ایران در توازی با رهبران مذهبی و بخصوص شیعی هیچگاه مردم ایران را «ملت» تعریف نكردهاند. تعریف سنتی رهبری شیعه و حاكمان فعلی ایران از مردم «امت» است. امت هم به خبر، آگاهی، علم و دانش نیازی ندارد. همان رساله او را بس است كه اگر دریچهای به سوی روشنایی آگاهیاش باز شود، بیتردید دكان دینفروشی این رهبران تخته خواهد شد.
وقتی یك ملت را «امت» تعریف كردیم، این امت در رابطهای یكطرفه با امام تعریف میشود. امام هم یعنی رهبر، پیشوا، پیشتاز، ولی، اولیالامر، ولی فقیه، زعیم و دیگر مفاهیمی كه این رابطهی یكطرفه را تبیین میكند.
در فرهنگ لغت هریك از این كلمات مفهومی را حمل میكنند كه در نهایت و به محترمانهترین شكلش همان تعریف سنتی شبان و چوپان را به ذهن متبادر میكند.
به بیانی دیگر حاكمان مذهبی ـ حتا ظاهرا غیر مذهبی ایران ـ برای خودشان این مسئولیت را قائل هستند كه «گوسفندان» را به چرا ببرند، راه نشانشان بدهند، شیوه و زمان جفتگیری را برایشان برنامهریزی كنند. زمانش هم كه رسید شیر، پوست، پشم، چرم، دل و جگر و بقیهی بخشهای تنشان را به مصرف برسانند. هرشب هم به آغل هدایتشان كنند تا بخوابند و برای برنامهی از پیش تعیین شدهی فردا آماده باشند.
اما اگر روزی گوسفندی بگوید كه من از این رهبر «چوپان»ی كه برای من تعیین كردهاید، خوشم نمیآید و دوست دارم خودم بگردم تا چوپان دیگری پیدا كنم، واویلا میشود.
یا مثلا بگوید كه:
«اگر دلیل برتری چوپان بر من، آگاهی او از امورات است، من هم در این شبها در همان آغلی كه شما برایم تدارك دیدهاید زیر نور ماه فكر كردهام، كتاب خواندهام و به این نتیجه رسیدهام كه میزان آگاهی چوپان چندان هم از من بیشتر نیست و من ـ خود ـ میتوانم مدعی رهبری باشم، یا دستكم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم.» كارد سلاخی چوپان است كه گردن لطیف گوسفندٍ آگاه را خواهد درید و به قربانگاه همهی معترضین تاریخ خواهد فرستاد.
از آنسو هر گله تعدادی هم سگٍ گله [پاسدار] دارد كه به دلیل سرسپردگی و اطاعت محض از رهبر، به هر گوسفندی كه چنین خیالات واهیای را در سر بپروراند و مثلا بخواهد از گله جدا شود، پارس كرده «رهبری» را متوجه وضع غیر عادی[!] مقلد میكنند. رهبری هم كه درسش را فوتِ آب است، فورا سر گوسفند غیر مقلد را زیرِ آب میكند. اگر هم فرد معترض وقعی به پارسِ سگٍ پاسدار نگذارد، تمام سیستمهای امنیتی و اطلاعاتی امام و زعیم و رهبر عالیقدر… پای لطیف انسان معترض را مثل همیشه طعمهی دندان پاسداران خواهد كرد كه پای رفتنش چلاق شود و از راه رفتن باز بماند، تا هنگام «ذبح شرعی» و روز مبارك «عید قربان» فرا رسد.
«در فلسفهی سیاسی دكتر علی شریعتی، مطهری، آیتالله خمینی و مجاهدین خلق، وجود یك رهبر دینی در راس حكومت، لازم و ضروری است. این ضرورت ناشی از طفولیت فكری جامعه است و لذا سرپرستی یا “ولایت” جامعه [امت] توسط امام یا رهبر، امری طبیعی و مسلم است. در واقع به قول آقای مسعود رجوی: آگاهی پیشتاز [یا رهبر] به او ولایتی در هدایت جامعه اعطا میكند كه سراسر جامعه را در برمیگیرد و در برابر آن افراد جامعه مكلف به اطاعت و گردننهادن هستند… به قول شریعتی: اگر كسی رهبر یا امام خودش را نشناسد، بمانند گوسفندی است كه چوپانش را گم كرده است.» (1)
به همین دلیل وقتی مردم كشوری توسط روشنفكران ایدئولوژیكش گوسفند تعریف میشوند، سرنوشتی بهتر از اینكه گرفتارش هستند، نخواهند داشت! در این تعریفٍ ویژه از موضوع انسان [گوسفند، عوامكالانعام، سفیه، رعیت…] دیگر چه انتظاری میتوان از ملت داشت؟ آیا این انتظار واقعی است اگر آرزو كنیم كه ملت، جادههای مالرو را بكوبد و به شاهراه تمدن و مدنیت پای بگذارد؟ آیا واقعی است اگر منتظر باشیم كه ملت ـ بی آن كه امكان آموزش و پژوهش داشته باشد و بی آن كه رهبری مذهب، امكان هر نوع دگراندیشیاش را به رسمیت بشناسد ـ به چیزی بیشتر از اینكه هست دست یابد؟
اما اگر زاویهی ورود را عوض كرده، زمینههای چنین پس رفتی را بررسی كنیم، خواهیم دید كه همین «ملتٍ گوسفند!» تنها چند صباحی كوتاه قبل از حملهی اعراب اسلامزده به ایران چه فرهنگ پرباری داشته است و اتفاقا دلیل ضدیت هیستریك متولیان اسلام هم با این ملت و دیگر ملتهای با فرهنگ نظیر مصر ـ نیز ـ همین بوده است. تمام كتابخانهها و آثار علمی و ادبی این مرز و بوم را به آب، آتش و سانسور سپردهاند، شاید بتوانند در غیبت فرهنگ و ملتهایی با فرهنگ، امكانی برای ادامهی حیات بیابند.
«یكی از آثار شوم و بسیار زیانبخش حملهی اعراب به ایران، محو آثار علمی و ادبی این مرز و بوم بود. اعراب جاهل كلیهی كتب علمی و ادبی را به عنوان آثار و یادگارهای كفر و زندقه از بین بردند. سعد وقاص پس از تسخیر فارس و فتح مدائن و دست یافتن به كتابخانهها و منابع فرهنگی ایران از عمر خلیفهی وقت كسب تكلیف نمود. و وی نوشت:… كتابها را در آب بریزید، زیرا كه اگر در آنها راهنمایی باشد، با هدایت خدا از آن بینیازیم. و اگر متضمن گمراهی است، وجود آنها لازم نیست. كتاب خدا برای ما كافی است. پس از وصول این دستور سعد وقاص و دیگران حاصل صدها سال مطالعه و تحقیق ملل شرق نزدیك را به دست آب و آتش سپردند.» (2)
«اندكاندك مردم ایران فهمیدند كه حملهی اعراب دستبرد سادهای به منظور غارت نبود. بلكه جدیتر از آن است.» (3)
این است كه ما در راستای روشِ همیشگی رهبران مذهبی حاكم بر كشورمان ـ كه آگاهی را مخل استمرار حكومتشان میدانند ـ یا همیشه از تاریخمان بیخبر نگاه داشته شدهایم یا تاریخ را از دیدگاه كاتبینِ اسلام زده آموختهایم. و به جای اینكه با آموختنِ تاریخ دلیلِ سترون بودن جامعهمان را بشناسیم، در خطٍ مقدمِ مبارزاتِ آزادیخواهانهی ملتمان، مسلمانانی انقلابی و افراطی كشف كردهایم!
«مسالهی دیگری را كه باید اضافه كنم نامیدن بسیاری از جنبشهای اجتماعی و فرقههای ضد اسلامی مانند قرمطیان، سرخ جامگان [بابك خرمدین] و مشعشعیان به عنوان غلاه شیعه یا مسلمانان افراطی است؛ در حالیكه برای انتساب این جنبشها به شیعه ابتدا باید دید كه اصولِ اساسی و اولیهی اسلام یا شیعه چیست؟
«در همهی متون تاریخی آمده است كه مثلا سید محمد مشعشع در نجف، بارگاه حضرت علی را ویران كرد و پیروان او چوب ضریح آن حضرت را به عنوان هیزمِ زیرِ اجاق سوزاندند… و یا قرمطیان به خانهی كعبه حمله كرده و مراسم حج را تعطیل كردند و جواهرات و اشیاء قیمتی خانهی خدا را به غنیمت بردند. آنان به نماز و روزه و حج و دیگر اصول و عبادات اسلامی اعتقادی نداشتند؛ بهطوری كه در قلمروِ خود هرچه قرآن و تورات و انجیل بود، همه را به صحرا بردند و سوزاندند. به نظر قرمطیان سه نفر مردم جهان را گمراه كردند: اول شبانی (حضرت موسی) دوم طبیبی (حضرت عیسی) و سوم شتربانی (حضرت محمد)… خُب، كجای این اقدامات و عقاید، اسلامی و خصوصا شیعی است؟… [اما] محققِ [اسلامی و شیعی]… مینویسد: حلاج دلقی پوشیده داشت كه بیست سال از تن بیرون نكرده بود. و گزندهی بسیار در وی افتاده بود. یكی از آن، وزن كردند، نیم دانگ وزن داشت…» (4)
«در 8 ذیحجهی سال 317 هجری در روز زیارت حج قرمطیان ناگهان به مكه حمله كرده، شهر را متصرف شدند و غارت كردند … به این حد هم اكتفا نكرده … بیشتر تشریفات مذهبی سنیان را رد میكردند و زیارت كعبه را بتپرستی میشمردند، آن مكان مقدس اسلامی را غارت كرده و [حجرالاسود] مشهور را از دیوار كنده و به دو نیم كردند و با خود به لحسا [بحرین] بردند. و فقط پس از قریب [به] بیست سال بر اثر وساطت خلیفهی فاطمی [حجرالاسود] را به مكه بازگرداندند.»(5)
در این مقایسهی ظریف به خوبی میتوان دید كه چگونه محققین شیعی نه تنها بزرگان تاریخ ما را مسخ، بیهویت و بیارزش كردهاند كه همین ارزشها را كه در ضمیر پنهان ملت ما جایی تاریخی دارد، مالِ خود میكنند. به تعریفٍ اینها ارزشِ تاریخی حلاج این نیست كه با دریافتٍ رایج و فریبِ دین سازان حاكم از انسان مخالف است، بلكه این است كه بیست سال حمام نرفته است و گزندههای تنش هریك نیم دانگ وزن دارند. و حلاج آنقدر بیآزار است كه حتا شپشها را از تنش نمیشوید. لابد میخواهند بگویند: اتهاماتی كه به حلاج زده میشود كه به خانهی كعبه حمله كرده، مراسم حج را بت پرستی نامیده و خرافات مذهبی را به سخره گرفته است، درست نیست. و حلاج از آزار شپش هم در تنِ زخمیاش ابا دارد. و با كشف «ارزشهایی» كاملا شیعی در امثالِ حلاج، ایشان را ابتر و غیرقابل الگوبرداری میكنند.
این است كه تاریخ را باید بارها و بارها نوشت؛ بی هراس از تیغ آختهی «سلمان رشدیكُشانِ حاكم». باید همهی زوایای تاریكٍ تاریخ را ـ برای تكرار نكردن ـ وارسید! راه دیگری نیست. دوران تكرارِ تاریخ به سر رسیده است.
اما اگر در تاریخنویسی فقط به چند نفر «محققِ بیغرض» بسنده كنیم، این برجستگان هم در گردابِ جنایاتِ هولناك و مستمر «دینِ در حكومت» و «كشفٍ شیوههای نوینِ استمرارِ حكومتٍ مذهب بر جامعه» محو و كمرنگ خواهند شد. هنوز سالها و قرنها كارِ ناكرده و حرفِ نانوشته روی زمین مانده است.
طرفه آنكه ما هم چنان و هنوز هم چندین و چند لشكرِ مسلح به مذهب شیعه را ـ با رنگآمیزیهای متنوع ـ پشت دروازهی تهران در آب نمك خیسانده داریم كه منتظرند آنچه را كه اعراب، تركهای صفوی و حاكمان فعلی ناتمام گذاشتهاند، تمام كنند، و ما را تا سطحِ «سطحِفكر» خودشان كه همانا فرمهای دیگر حكومتٍ طالبان افغانستان است، پائین كشیده، از گردونهی تمدن و پیشرفتٍ جهانی به بیرون پرتاب كنند؛ هم چنانكه طالبان در همدستی آشكار و نهان با استالینیسمِ حاكمِ قبلی بر سر افغانستان آورد.
از منتظران خیمه زدهی پشت دروازهی تهران كه برای برپا كردن انواع دیگرِ حكومت شیعه در ایران خیز برداشتهاند، خشنترین و پولدارترینشان مجاهدین مسعود رجوی است. بعد هم «به ترتیبِ اجرای نقش» هواداران شریعتی، مدعیان جنبش نوزایی دینی، بخشی از جداشدگان مجاهدین كه خود را هم چنان به اصول چهل سال پیش مجاهدین مسلح و وفادار میدانند، و خیلِ مدعیانِ دیگری كه آب ندیدهاند وگرنه شناگر قابلیاند.
در درون كشور هم «جنبشِ مسلمانانِ مبارز» گروهِ دكتر جبیبالله پیمان، مهندس عزتالله سحابی و نهضت [مذهبی] آزادی مرحوم مهندس مهدی بازرگان، جاما، طرفداران مرحوم دكتر كاظم سامی، طرفداران مهندس لطف الله میثمی و خیل دیگری از خرده مدعیانی كه چه از وطن گریخته باشند و چه هم چنان زیر عبای ملایان جا خوش كرده باشند، با آگاهی از نقشِ دین در حكومت، مدعی شكل دیگری از حكومتٍ مذهب بر ایرانند.
«كسانی كه تصور میكنند حكومت اسلامی ربطی به خمینیایسم ندارد و استقرار اسلام راستین یا جمهوری دموكراتیك اسلامی را مژده میدهند ـ بیتردید ـ آزمایش خونینتر و هولناكتری را برای ما تدارك میبینند.» (6)
«... و این همان غفلتی است كه هرگز بر مهندس بازرگان و دوستان او در نهضت آزادی و دولت موقت یا به قول خود آنها طیف ملی و مذهبیهایی كه “به عنوان تكلیف شرعی!” صلاحیت و منزلت سیاسی و اجتماعی و اخلاقی خود را وسیلهی استقرار و تحكیم استبداد مطلقهی خمینی و باند بهشتی و رفسنجانی قرار دادند، قابل بخشایش نیست.» (7)
بعضی از ایشان میخواهند «اسلام در ایران» را دموكراتیزه كنند و به راه راست بكشانند. بعضی هم مثل دكتر مارتین لوتر [!] ایران، عبدالكریم سروش از آزادی، دموكراسی و تحمل دگراندیشان در «اسلام راستین» دم میزنند. غافل از اینكه چنین مذهبی هر «كجی از اصولش» را با شمشیرِ تیزِ عمر راست خواهد كرد. در این هزار و چند صد سال هم آن را بخوبی ثابت كرده است.
«… ولی امروزه مسلمان متجدد و اصلاح طلب علیرغم این كه با جمهوری اسلامی موجود هم میانهای نداشته باشد، حاضر نیست به آسانی و راحتی از دخالت دادن اسلام در زندگی سیاسی و اجتماعی دست بكشد… عبدالكریم سروش… هم چنان میكوشد ثابت كند كه نه تنها سیاست و دین دو مقولهی تفكیك ناپذیرند، بلكه حكومت اسلامی جامهای است كه بر قامتٍ جامعهی ایران دوخته شده است. او در مورد رابطهی میان دین و سیاست… اظهار عقیده میكند كه اصولا رابطهی بین دین و سیاست یك امر جبری است…» (8)
«اندیشههای آقای سروش هم همان تشیع علوی و اسلام نبوی دكتر علی شریعتی و مجاهدین است؛ با این تازگی كه پس از تجربهی خونین 17 [24] سالهی حكومت اسلامی آقای سروش اینك با احتیاط و شرمندگی و تاخیر از جدایی دین و سیاست حرف میزند؛ با اینحال باید بدانیم كه این موضعگیری اساسا برای حفظ و نجات اسلام است و نه برای استقرار آزادی و دموكراسی در ایران. متفكرانی مانند آقای سروش اگر بخواهند روزی بین اسلام و آزادی یكی را انتخاب كنند، آن یكی حتما اسلام خواهد بود و نه آزادی.» (9)
و اینگونه است كه ما، بی آن كه تصویر دقیقی از تاریخمان داشته باشیم، جای علت و معلول را عوضی میگیریم و بی آن كه چرایی و چگونگی نازایی كشور را ـ علیرغم این همه فداكاری ـ بررسی كنیم، به بحث پیرامون شكلها میپردازیم.
به نظر من تاریخ ما چشمهای است كه از میانهی راه زهرآگین شده است. باید آبباریكهی دشمن را كور كرد! باید فساد و بیهویتی را از تنِ تاریخ شست، تا بتوان راهی به سوی مدنیت، تمدن، تبادل فرهنگها، تحمل دگراندیشان، تسامح و تساهل باز كرد. اساس ناتوانی ما نا آگاهی از تاریخ است. متاسفانه بسیاری از مورخان ما به دلیلِ شیعه زدگی یا ترسهاشان نتوانستهاند ـ یا نخواستهاند ـ چهرهی واقعی تاریخ را به نمایش بگذارند.
حال ببینیم مذهب شیعه پس از قریب به هزارسال تسلطٍ تسنن چگونه بر ایران تسلط یافت؟!
شاه اسماعیل صفوی كه در اوایل قرن دهم هجری قمری توانست حكومت شیعیان صفوی را در ایران اعلام كند، با اینكه تقریبا تمام ایرانیان از حملهی اعراب به این سو سنی مذهب بودند ـ با كشتارهایی گسترده و وحشیانه ـ ایشان را واداشت یا قتل عام شوند، یا به فرقهی شیعه گردن نهند. شاه اسماعیل جملهی «حیالعلیخیرالعمل» و نام امامان شیعه را به اذان و شهادتین افزود. «سب و لعن خلفای راشدین» را باب كرد و… خیلی از كارهایی را كه ما ایرانیان شیعه امروز انجام میدهیم، در واقع بدعتٍ اسماعیل صفوی است كه حتا به مادر خودش هم رحم نكرد و او را سر برید.
شاه اسماعیل «امر كرد كه خطیبان شهادت خاص شیعه، یعنی “اشهدان علی ولیالله” و “حیعلیخیرالعمل” را در اذان و اقامه وارد كنند؛ در صورتی كه اكثریت مردم ایران سنی و از اصول شیعه بیخبر بودند. این اقدام شاه اسماعیل تمام مردم و حتا برخی از علمای شیعهی تبریز را نگران ساخت؛ چنان كه یك شب پیش از تاجگزاری شاه نزد وی رفتند و گفتند: قربانت شویم دویست/سیصد هزار خلق كه در تبریز است، چهار دانگ آن همه سنیاند و از زمان حضرات تا حال این خطبه را كسی در تبریز برملا نخوانده، میترسیم مردم بگویند كه پادشاه شیعه نمیخواهیم و نعوذبالله اگر رعیت برگردند، چه تدارك در این باب میتوان كرد؟ پادشاه فرمودند كه مرا به اینكار باز داشتهاند. و خدای عالم و حضرات ائمهی معصومین همراه منند. و من از هیچكس باك ندارم. به توفیقِ الله تعالی اگر رعیت حرفی بگوید، شمشیر میكشم و یك كس زنده نمیگذارم.» (10)
به گواهی «كاترینو زنو» سفیر ونیز… صفویه میكوشیدند از حسن توجه تودههای مردم آذربایجان، ایران و آسیای صغیر؛ یعنی پیشهوران، روستائیان و فقیرترین قشر چادرنشینان به مذهب شیعه استفاده كنند و در دادن وعدههای عوامفریبانه بدانان به هیچ وجه امساك نمیكردند.
بیدلیل نیست كه اعمال شاه اسماعیل صفوی در راستای تفرقه افكنی و به راه انداختن جنگهای وحشیانهی مذهبی بین شیعیان و سنیان از سوی تاریخ نگارانِ واقع بین نوعی فاشیستم ارزیابی شده است.
اما اگر قرار باشد كه «تركتازی» و اعمال وحشیانهی این اولین شاه شیعهی صفوی را در چگونگی و میزان كشتار دگراندیشان بیان كنم، به كتابی چند صد صفحهای نیاز دارم. اما دو فصل مشترك را بین شاه اسماعیل صفوی و «شاه/آخوند»های حاكمِ فعلی نمیتوانم نادیده بگیرم و آن هم فاشیسم مذهبی، جنسی، قومی، هم چنین بیپروایی هردوی ایشان در كشتار دگراندیشان است. این وجوه مشترك هم بی تردید ناشی از وجه اشتراكی اساسیتر و اصولیتر است؛ ارتباطِ غیرِمعقولِ این متولیانِ مذهب با خدا و متافیزیك.
منصور خلیفهی عباسی خطاب به مردم چنین گفت:
«ای مردم من در زمین مظهر قدرت خدا هستم و به مشیت و ارادهی او رفتار میكنم. به اذن او عطا مینمایم، زیرا خدا مرا قفل مال خود قرار داده است.» (11)
«فضل الله بن روزبهان خاطر نشان میكند كه… شیخ جنید را “الله” و فرزند او حیدر [پدر شاه اسماعیل صفوی] را “ابن الله” خواندند.»(12)
سوداگر گمنام ونیزی… مینویسد: «این صوفی را رعایایش چنان ستایش میكنند كه پنداری خدا بر روی زمین است… در سراسر ایران نام خدا فراموش شده و همه جا نام اسماعیل بر زبانها جاری است.» (13)
شادروان احمد كسروی در تاریخ پانصد سالهی خوزستان مینویسد: «در تاریخهای صفوی همیشه پرده بر روی خونخواریها و زشتكاریهای شاه اسماعیل كشیدهاند و این است كه او از پادشاهان نیكوكار شمرده میشود؛ در حالیكه كارهای زشت بسیار كرده و اگر در تاریخ جستجو شود، تاخت و تازهای ازبكان در خراسان و ویرانكاریهای عثمانی در آذربایجان بیشتر میوهی كارهای ناستودهی این شاه بود.»
«شاه اسماعیل بنیانگزار سلسلهی صفوی [مرشدكامل] یك گروه زنده خواران در دربار داشته است كه زیر نظر جارچی باشی شاه انجام وظیفه میكردند و ماموریت داشتند كه به محض اشارهی وی گوشت بدن مجرم را به دندان قطعه قطعه كنند و بخورند. این رسم تا پایان عصر صفوی برقرار ماند.» (14)
بنابراین برای ما كه در آستانهی هزارهی سوم زندگی میكنیم نباید عجیب باشد كه وارثان شاه اسماعیل صفوی ـ حكومت اسلامی ایران ـ خود را ولی مطلقه و صاحبان جان، مال، ناموس و همه چیز مردم تلقی میكنند و بیپروا به قتل و غارت و چپاول مردم میپردازند!
این آپارتاید مذهبی كه در شخص شاه اسماعیل صفوی به اوج رسید و در شاه عباس صفوی به شیوههای نوینی متكامل شد، چگونگی گرویدن اجباری ایرانیان را به تشیع، به ضرب شمشیر و قتل عام و غارت به خوبی به نمایش میگذارد.
در واقع خشونتی كه شاه اسماعیل صفوی برای قلع و قمع دشمنان [مسلمانانِ سنی مذهب] و دیگر دگراندیشان در پیش گرفت، همانا متكاملشدهی روش اعراب بدوی بود كه طی قریب به هزار سال به روشهای نوینی بالید و چهار صد سال بعد [امروز] به شیوههایی بسیار بسیار پیچیدهتر و تكنیكیتر ارتقاء یافته است.
در فارسنامهی ناصری آمده است: «تعصب جنونآمیز وی [شاه اسماعیل صفوی] چنان بود كه چون به شروان شاهان مسلط شد، به سپاهیان خود گفت: چون مردم شروان دشمن خاندان رسالتند، اموال آنها نجس است. باید تمامی اموال آنها را كه به غارت گرفتهاید، در آب رودخانه اندازید. تمام لشكریان اطاعت فرمایش مرشد كامل خود را كرده، تمامت اموال را در آب انداختند؛ حتا شتر و اسب و استر را.»
شاه اسماعیل «با آنكه تبریزیان هیچ مقاومتی نكردند، بسیاری از مردم شهر را قتل عام كرد. حتا سربازانش زنان آبستن را با جنینهایی كه در شكم داشتند، كشتند. گور سلطان یعقوب و بسیاری از امیرانی را كه در نبرد دربند شركت جسته بودند، نبش كردند و استخوانهاشان را سوزاندند. سپس 800 تن … را سر بریدند … 300 تن از زنان روسپی را به صف درآوردند و هر یك را به دو نیمه كردند … سپس اسماعیل مادر خود را… فرمان داد در برابرش سر بریدند.» (15)
«شیخ حیدر [پدر شاه اسماعیل صفوی] هرگاه در اردبیل با مخالفت كسی روبرو میشد، به فرمان وی مریدانش سگی را به نفت و گوگرد آغشته ساخته و آتش زده از پنجره بدرون خانهی مخالف میافكندند.»(16)
برای اینكه تصویری از شاه اسماعیل صفوی داشته باشیم، لازم نیست راه دوری برویم؛ كافی است برای آگاهی از چگونگی و مكانیسمِ ارتكاب چنین جنایاتی از سوی رهبری شیعه و اساسا متولیان مذهبی نخست ماهیت و نگرش این مذهب را به انسان و حق و حقوق انسان بشناسیم، آنگاه شناخت شیوههای انجام این جنایات دیگر پرسشی ـ بر اساس قوانین شناخته شدهی حقوق بشر ـ برنخواهد انگیخت. این متولیان نه تنها انجام چنین جنایاتی را در قبال مردم انكار نمیكنند كه آن را عین انجام وظیفهای میدانند كه از سوی رهبران اولیهی دینشان ـ یا خداشان ـ به ایشان تفویض شده است. بنابراین سخن گفتن از حقوق بشر، دموكراسی، آزادی، آزادی دگراندیشان، انتخابات و… همینطور محفوظ بودنِ حریم زندگی شخصی ـ حتا از نظر متولیان فرنگ رفتهی این مذهب نیز ـ حیطهی غیرقابل تجاوزی نیست و دخالت در زندگی مردم و تعیین تكلیف برای ایشان عین مسلمانی همهی متولیان مذهبی است.
«فلسفه و ماهیت رژیم سیاسی ـ در همهی انواع حكومتهای اسلامی (از خمینی تا مجاهدین) ـ مبتنی بر اصالت رهبر است. در این فلسفه امام، انسانی مافوق و پیشوا است. ابر مردی است كه جامعه را سرپرستی، زعامت و رهبری میكند. دوام و قوام جامعه به وجود امام بستگی دارد. امام عامل حیات و حركت امت (جامعه) است. وجود و بقای امام است كه وجود و بقای امت را ممكن میسازد. امام “پیشوا” است تا نگذارد امت به بودن و خوش بودن و لذت پرستی تسلیم شود و بالاخره پیشوا است تا در پرتو هدایت او امت چونان گوسفندی حركت و جهت حركت خویش را گم نكند.» (17)
در سفرنامهی ونیزیان آمده است كه: شاه اسماعیل صفوی «بر وسعت و دامنهی اختلافی كه میان ایران و دیگر كشورهای اسلامی وجود داشت، به مراتب افزود… و ایرانیان… را برانگیخت و برآن داشت كه درصدد رد و انكار خلیفهی اول و دوم و سوم برآیند …» (18)
«یكی از نتایج مهم پیروزی قزلباشان این بود كه مذهب شیعهی امامیهی جعفریه [به نام امام جعفر صادق یا مذهب اثنیعشریه یا دوازده امامی] مذهب رسمی قلمرو دولت صفویه اعلام شد … همه جا خطبهی شیعی و لعن سه خلیفهی اول معمول گشت. شاه اسماعیل شخصا مراقب بود كه مردم بلندتر لعن كنند و غالبا میگفت: بیش باد، كم مباد … فقیهان شیعه و یا فقیهانی كه به مذهب شیعه گرویده بودند، همهی مقامات و مشاغل روحانی را اشغال كردند … ترویج مذهب شیعه به مثابهی مذهب دولتی و به ویژه ترویج لعن سه خلیفهی نخستین …و اعدام و ایذا و تعقیب اهل سنت و جماعت، مناسبات ایران را … با دولتهای همسایه… سخت تباه و خراب كرد.» (19)
مجتبی مینوی در رابطه با حركت قزلباشها [ارتش شاه اسماعیل] و به حكومت رسیدن شاهان صفوی برخلاف خیلی از تاریخ نگاران شیعه زده كه شیوهی به حكومت رسیدن صفویان را «حركتی ملی» ارزیابی میكنند، این نگرش را یك سهل انگاری تاریخی ارزیابی كرده است.
«عنوان جنبش ملی دادن [به جنبش قزلباشها] به گمان من سهلانگاری تاریخی است در اصطلاح و مرتكب شدن غلط تاریخی است.» (20)
«از لحاظ تاریخی فرضیهی منشا ایرانی داشتنِ تشیع نادرست است و اكنون میتوان این نظر را كاملا رد شده شمرد … نخستین شیعیان از موالی (بندگان = ایرانیان) نبودند بلكه عرب بودند.» (21)
به بیانی دیگر شیوهی به حكومت رسیدن شاهان ترك صفوی كه نژاد و مذهب دیگری داشتند، نهتنها ملی گرایانه نبود كه دقیقا در راستای حملهی اعراب به ایران، شبیخون قومی خارجی بود.
متاسفانه با تمام فجایعی كه این طایفهی ترك بر سرِ تمامِ ایرانیان و بخصوص باورمندان به آئینهای دیگر مذهبی آوردهاند، تاریح نویسان شیعه زدهی ما جرات نمیكنند این حركت را درست ارزیابی كنند و از كسانی نظیر شاه اسماعیل و شاه عباس تصاویری غیر واقعی ارائه میدهند كه نه با رفتار آن شاهان همخوانی دارد و نه با حافظهی تاریخی ما.
«هنگام انتقال ارمنیان از جلفا به اصفهان، از پانزده هزار خانوار فقط سه هزار خانوار به اصفهان رسیدند و باقی در راه بر اثر گرسنگی و بیماری و حملات ایلات چادرنشین تلف شدند … یك هدف دیگرِ این اقدام [كوچاندن ارامنه از جلفای ارمنستان به اصفهان] فرونشاندن پایداری مردم نواحی غیرِ ایرانی كشور صفوی و تضعیف آن سرزمینها بود …»(22)
«تفكر در همین فاكت تاریخی كافی است تا واقعیت عصر شاه عباس كبیر [!] را به چهرهای كاملا متفاوت به نمایش بگذارد. پرسیدنی است: ارامنه كه به فرمان شاه این راه را میپیمودند … با كدام حملات روبرو بودند كه از پنج نفر تنها یك نفر جان سالم به مقصد رساند؟ از گرسنگی و بیماری كه بگذریم كدام ایلات چادرنشین در این مسیر عامل چنین حملاتی بودهاند؟… طرفه آنكه همهی تاریخ نگاران یك صدا آرامش و امنیت این دوران را ستودهاند.»
«شاه عباس… از آغاز حكومت به مسالهی امنیت و آرامش توجه كرد و در راه برانداختن رهزنان سعی فراوان نمود …» (23)
بنابراین امنیتی كه تاریخ نگاران شیعه زدهی ما برای دوران حكومت شاه عباس كبیر برشمردهاند، نه تنها امنیت نبود كه یكی از همان شیوههای همیشگی قومی مهاجم بود كه زیر لوای مذهب، ایران را درگیر بزرگترین جنگهای مذهبی كرد كه تاكنون نیز از آن رهایی نیافتهایم. رفتار با دگراندیشانی مثل ارامنه كه برای نابود كردن منطقهی زندگیشان و استفاده از هنرمندانشان ـ برای باصطلاح سازندگی ایران ـ درپیش گرفته شد، تنها یكی از شیوههای ثبت شده در تاریخ ایران است كه جدولِ مختصاتِ رفتارِ این سلطان شیعه و دیگر شاهان صفوی را به نمایش میگذارد. به همین دلیل است كه باید پوستههای دروغین تاریخنگاری را كنار زد و تصویری واقعی از این شاهان شیعه و جنایتكار به نمایش گذاشت!
«در سال 1605 میلادی [1014 هجری] قریب به 70 هزار نفر ارمنی و آذربایجانی از ناحیهی نخجوان به داخل ایران تبعید شدند كه اكثر آنان در میان راه جان سپردند. این تبعید به اصطلاح “بویوك سورگون” یعنی تبعید بزرگ بود.» (24)
نصرالله فلسفی مینویسد: «شاه عباس تصمیم گرفت كه شهرهای آباد ارمنستان را ویران كند… جمع كثیری از ارامنه حاضر به ترك وطن خود نبودند … سربازان با شمشیرهای كشیده به دهكدهها میرفتند و… مردم را مجبور میكردند كه با زن و فرزند خود در سرمای زمستان بدون آذوقهی كافی خاك وطن را ترك گویند … در سال 1028 پنجاه هزار نفر از آذربایجان و ارمنستان تبعید شدند …»
«سلاطین صفوی با سلاطین عثمانی یك اختلاف اساسی در رفتار نداشتند. همه خدا را میپرستیدند و بندگان خدا را میچاپیدند. فرق میان آنان جز یك فرق ظاهری نبود. هر دو سلسلهی همت خود را صرف ساختن مساجد و تزئین دیوارها و زر اندود كردن گلدستههای آنها نمودند؛ اما از عدالت اجتماعی خبر و اثری نبود.» (25)
با این چند نمونهی تاریخی به سادگی میتوان بر تمام دروغهای مورخین شیعهزده در مورد امنیت و سازندگی دوران «شكوفای» شاه عباسی و امنیت كاذب دوران شاهان صفوی خط بطلان كشید.
«شاه عباس اول سلطانی مستبد، هوسباز، بدگمان و بیرحم بود. وی امر داد تا صفی میرزا فرزند ارشد خود را كه جوانی لایق و مستعد بود، بكشند؛ زیرا از وجههی روز افزون او بیمناك شده بود. مدتی بعد دو پسر خویش را كور كرد، ولی پسر چهارم به موقع درگذشت. شاه عباس كه همهی پسران خود را از دست داده بود، سریر سلطنت را به نوهی صغیر خود شاه صفی اول كه كودكی بی استعداد بود، سپرد. از آن زمان درمیان صفویه رسم شد كه جوانانِ خانوادهی خویش را در حرم پرورش دهند و از مردم دور نگاه دارند، و نازپرورده و بیاراده بار آورند تا خطری از وجود ایشان متوجهی سلطان وقت نگردد. و در صورت كوچكترین بدگمانی دیدگان ایشان را میل میكشیدند و نابینایشان میكردند.» (26)
سٍر جان ملكم مینویسد: «شاهزادهای كه هرگز اجازه نداشت زندان خود [حرمسرا] را تا وقت جلوس به تخت ترك كند، احتمالا زنصفت[!] و بیكفایت میشد.»
خیال میكنم برای درك و فهمِ نقشِ مذهب در حكومت، نقشِ پدر و بنیانگزار حكومت شیعهی صفوی و اولین حكومت اسلامی شیعه در ایران كافی باشد.
برای ما كه در ایران، این بیست و چند سال را با گوشت و پوستمان لمس كردهایم و نقش دین در حكومت جمهوری اسلامی را پیشِ چشم داریم، دركِ رفتارِ پدر عقیدتی خمینی و بنیانگزار، موسس و مخترع مذهب شیعه در ایران نباید چندان دور از ذهن باشد. برای به دست دادنِ نمونهای از رفتارِ روح الله خمینی ـ رهبر اصلی حكومت مذهبی شیعه در ایران ـ بخشی از كتاب «چهرهها و گفتهها» را كه به بیان چگونگی كشتار زندانیان سیاسی پس از آتش بس1367 پرداخته است، نقل میكنم.
«در سال 1367 وقتی حكم محاكمهی دوباره زندانیانِ سرِ موضع را از خمینی گرفتند، سه حاكم شرع برای اینكار در نظر گرفته شدند. یكی از این سه قاضی شرع، رازینی بود. دو نفر دیگر یكی حجت الاسلام رئیسی، رئیس كنونی بازرسی كل كشور و دیگری حجت الاسلام نیری بود كه اكنون بر سرِ گنج قارون كمیتهی امداد امام خمینی نشسته است! او نمایندهی عسكراولادی در این بنیاد است؛ یعنی عسكر اولادی نمایندهی ولی فقیه در این كمیته است و نیری هم نمایندهی او.
این سه نفر پس از دریافت حكمِ اعدامِ زندانیانِ سر موضع از خمینی با هلیكوپتر روی زندانها پرواز كردند و در عرض دو هفته چند هزار زندانی سیاسی را كشتند. محاكمهای در كار نبود. سر موضع و غیر سر موضع هم مطرح نبود! تنها با این حكم خمینی دست به قتل عام زدند. بعضی زندانیان جان بدر برده برای من تعریف كردند كه در زیر زمینهای زندان اوین و شوفاژ خانهی بزرگ زندان اوین به لولههای آبگرم طناب وصل كردند و هر شب دهها نفر را در این شوفاژ خانه بدار كشیدند. رازینی با موافقت اسدالله لاجوردی صدها نفر را در یك ساختمان متروكه، در یكی از قسمتهای متروكهی زندان اوین كه قرار بود خرابش كنند، جمع كرد و كشت.
«حدود دویست زندانی را در این ساختمان كه درزِ پنجرههایش را پیشتر با سیمان تیغه كشیده بودند، جمع كردند. ابتدا چند كپسول بزرگ گازِ مایع را كه شیرهای كنترلشان را شكسته بودند، برای خفهكردن زندانیان به داخل ساختمان انداختند. نیم ساعت بعد ساختمان را كه از قبل مینگذاری شده بود، منفجر كردند و همهی این دویست زندانی را زیر آوار دفن كردند. این فقط گوشهای…»
وحدت عمل این دو نفر، یكی به عنوان بنیانگزار مذهب شیعه در ایران و دیگری به عنوان بنیانگزارِ جمهوری اسلامی كافی است تا نشان دهد كه این وحدت عمل تنها به دلیل وحدت در اندیشه و پایگاه فكری ایشان، هم شكل و هم سان است. فهم دلیل آن هم آسان است. اسلام اساسا آمده است تا مردم جهان را كه به ادیان دیگری باور دارند و تا قبل از ظهور اسلام پیامبران و باورهای دیگری داشتهاند، به ضرب شمشیر به دین اسلام «مشرف» كند.
ویل دورانت در تاریخ تمدن اسلامی [ترجمهی ابوالقاسم پاینده] مینویسد: «ابوبكر… [میگفت]… به كسانی خواهید گذشت كه در صومعهها گوشه گرفتهاند، آنها را به گوشه گیریشان واگذارید، اما سایر مردم را وادار كنید یا مسلمان شوند یا به ما جزیه بدهند … به نام خدا حركت كنید!»
راوندی مینویسد: «اعراب، مردم را میان اسلام، جزیه و شمشیر مخیر میكردند.»
خمینی میگفت: «مجوسان كتابی داشتهاند بنام پازند كه آنرا سوختهاند و پیغمبری داشتهاند زردشت نام كه او را كشتهاند و جهاد با این “فرقه” واجب است تا مسلمان شوند یا جزیه قبول كنند، با شرایط و از جملهی این شرایط این است كه با زنان مسلمان زنا نكنند و كفار را بر اسرار مسلمانان واقف نسازند وچارپای سواری ایشان غیر از چارپای سواری مسلمانان باشد و برآن چارپا نیز یكطرفه سوار شوند، یعنی هر دو پای خود را بر یك جانب بزنند.» (27)
اما یكی از دلایل اصلی حملهی اعراب به ایران ـ نه نشر دین ـ كه گرسنگی مفرط اعراب بدوی بود. زیر لوای دینِ اسلام راه را برای چپاول و غارت كشورهای متصرفه باز كردند و 1400 سال هم هست كه دارند از قِبل همین سرزمینهای مفتوحه ارتزاق میكنند و هنوز هم سیر نشدهاند.
عمر در نامهای به عمروعاص ـ یكی از سردارانی كه در حمله به ایران شركت داشت ـ نوشت: « ای عمرو به جان خودم سوگند كه اگر من و همراهانم از گرسنگی بمیریم، تو و همراهانت كه سیر هستید، نگران نمیشوید… عمرو هم در پاسخ عمر چنین نوشت كه: كاروانی از خوار و بار برایت فرستادم كه آغازش نزد تو و پایانش نزد من است.»(28)
راوندی از قول ابو یوسف انصاری مینویسد: «وقتی غنایم ایران را نزد عمر آوردند… و چشمانش به آنقدر مروارید و زر و سیم افتاد… گریست…» (29)
البته بعدها اختلاف نظرها شروع میشود و با این كه ایشان با هم بر سرِ چپاولِ ملل دیگر اختلافی ندارند؛ اما بر سر این كه كدام یك به سیادت و خلافت برسند، اختلافات فرقهای پیدا میكنند. دینی با یك پیامبر و یك كتاب به هفتاد ودو «دولت» تقسیم میشود. هیچ كدام هم حاضر نیستند از مواضع خودشان كوتاه بیایند. همه هم خود را راستین، علوی، محمدی، ناب و اصیل قلمداد میكنند. در این میان فقط مردمند كه در جنگ زرگری بین این «علماء» نابود میشوند.
آنچه در پرده میماند این است كه این جنگهای حیدری/نعمتی جنگهای قدرتی است كه هر ملایی برای تصاحب حیطهی قدرتِ رقیب بغلیاش راه انداخته است. دعوایی كه هم اكنون در ایران بین دو قرائت از اسلام در گرفته است، از همین سنخ است.
در واقع از درون جریان حاكم گروه تازه نفسی كه قبلا رفیقِ راه و شریك قافله بوده است، مدعی نوع دیگری از فهمِ مذهبی[!] شده است.
بیرون از دعوای سنتی بین آخوندها كه هركدام كلی مرید و مقلد پشت سر دارند، یك عده هم به عنوان روشنفكر دینی و یا روشنفكر مذهبی پیدا شدهاند كه سعی میكنند مفاهیم قدیمی شیعی را در زرورقِ واژههای مشتری پسندٍ امروزی بستهبندی كنند.
كسی نیست بپرسد: دینی كه بر اساسِ «فقیه و سفیه» و «مرجع تقلید و مقلد» و «آقا و عوام كالانعام» برنامه ریزی شده است، چگونه روشنفكری میتواند داشته باشد؟
مگر اساسا روشنفكر میتواند مذهبی باشد؟ همین كه كسی مذهبی شد، یعنی بسته، دگم و جزم فكر میكند. و این با فكر و اندیشهی روشنی كه همیشه در تكاپو و جستجو است، تناقض دارد. به تعریفی دیگر: كسی كه از پیش، یك پیشداوری را در ذهنش رسوب داده است، نمیتواند مدعی روشنفكری باشد. مگر اینكه متقلب باشد و بخواهد براساس «مدٍ روز» همان بلایی را بر سرِ ما بیاورد كه روشنفكرانی[!] نظیر دكتر علی شریعتی و آیتالله مطهری و جلال آلاحمد آوردهاند.
«كجا ایرانی از همان اول در برابر اسلام قرار گرفت و نخواست اسلام را بپذیرد؟ كجا چنین چیزی است؟ یك جا یك نمونه نیست.»(30)
«ایرانی ـ بعد از برخورد با اسلام اولیه ـ احساس كرد كه دین اسلام، همان گمشدهای است كه به دنبالش میگشته است… برای همین مذهب خودش را ول كرد، ملیت خودش را ول كرد، سنتهای خودش را ول كرد و بطرف اسلام رفت…» (31)
برای پاسخ به این باصطلاح «روشنفكر» اسلامی ـ یعنی دكتر علی شریعتی ـ به ذكر چند نمونه از رفتار ایرانیان «از همان اولِ» حملهی اعراب به ایران میپردازم تا نشان بدهم كه روشنفكر نمیتواند مذهبی و ایدئولوژیك باشد؛ كه اگر شد ـ یعنی اگر روشنفكر مذهبی شد، یا یك فرد مذهبی خیال كرد روشنفكر شده است ـ تاریخ ثبت شده را جعل و تحریف میكند.
مرتضی راوندی در جلد دوم كتابِ «تاریخ اجتماعی ایران» تعدادی از قیامهای ثبت شده در تاریخ را «همان اولِ» به حكومت رسیدنِ اعراب «كه در برابر اسلام و اعراب ایستادهاند» چنین برمیشمارد:
قیام سنباد، نهضت استاد سیس، جنبش مقنع، بابك خرمدین و نهضت سرخ جامگان و قیام بابك… كه رهبران این نهضتهای ضد اسلامی و ضد عربی خود را پیروان و رهروان ابومسلم خراسانی [مشهورترین رهبرِ قیامهای ضد عربی و ضد اسلامی ایران] میدانستهاند.
«قیام سیاسی ایرانیان… به وسیلهی ابومسلم خراسانی آغاز شد و بعد از غدر و خیانت عباسیان، نسبت به ابو سلمه خلال و ابو مسلم به شدت [از همان اول] ادامه داشت تا به ایجاد دولتهای مستقل در ایران…»(32)
راوندی به نقل از ادوارد براون در تاریخ ادبی ایران مینویسد:
«سنباد از نیشابور به عزم خونخواهی ابومسلم حركت كرد و در مدتی كوتاه عدهای را دور خود جمع نمود و به یاران خود گفت: عزم دارم به سوی ایالات عربنشین حركت كنم و كعبه را منهدم سازم. دیری نپایید كه عدهی كثیری از مجوسان طبرستان و نقاط دیگر و هم چنین مزدكیان… را به طرف خود جلب كرد.»
در كتاب سیاست نامهی نظام الملك آمده است: «…[سنباد]… گفتی… باز نگردم تا كعبه را ویران نكنم.»… بعد هم سنباد به دست قوای منصور خلیفهی عباسی بین ری و همدان همراه با شش هزار تن از یارانش كشته شد.
«هنوز قیام سنباد كاملا خاموش نشده بود كه… استادسیس علم مخالفت برافراشت و مشكل جدیدی برای منصور خلیفهی عباسی ایجاد كرد… سیصد هزار مرد جنگجو با او بودند… بالاخره خلیفه خازم را به جنگ او فرستاد. در طی این مبارزات 70 هزار تن از پیروان او كشته شدند و 14 هزار نفر اسیر گردیدند كه بلافاصله… سرهای آنان را از تن جدا كردند. قوای خلیفه… [استادسیس] را زنجیر كرده، به بغداد فرستادند و در آنجا او را به قتل رسانیدند…»
در تاریخ بخارا دربارهی ابن مقنع چنین نوشته شده است: «مذهب ایشان آن بود كه نماز نمیگزاردند و روزه نمیداشتند و غسل از جنابت نمیكردند؛ و لیكن به امانت میبودند.»
راوندی مینویسد: «مقنع از سرداران ابومسلم خراسانی بود و در جنبشی كه علیه خلفای اموی صورت گرفت، شركت عملی داشت… پیروان مقنع بدون این كه به اجرای احكام مذهبی توجهی داشته باشند، به رعایت اصول اخلاقی، راستگویی، امانت و رازداری پایبند بودند… مقنع كه مایل نبود به دست اعراب بیفتد، خودكشی كرد. با مرگ مقنع این جنبش… پایان نیافت، بلكه هم چنان طغیانهایی در نقاط مختلف علیه اعراب صورت میگرفت.»
«در ایامی كه خلفای عباسی به دست عمال خود در نقاط مختلف ممالك اسلامی به تحدید [محدود كردن] عقاید و افكار و غارت مردم ستمدیده مشغول بودند و افراد برجستهی ایرانی را به بهانهها و عناوین مختلف از بین میبردند، خرمدینان به طور نهانی و آشكار با دستگاه خلافت مبارزه كردند و مدت 22 سال در آن سامان به استقلال زندگی كردند و شكستها به خلیفه وارد كردند.» (33)
«بهقول التون دانیل محقق و ایرانشناس انگلیسی در طول حدود 100 سال از سال 126 تا 227 هجری قمری (842 ـ743 میلادی) ما شاهد 143 قیام و شورش اجتماعی، سیاسی و مذهبی در نواحی مختلف خراسان، سیستان، طبرستان، گیلان و… علیه حاكمیت اعراب یا اسلام بودهایم. چنین هوشیاری و مقاومتی در تاریخ ملتها اگر بینظیر نباشد، بیتردید كمنظیر است…» (34)
«وانگهی به هیچ عنوان نمیتوان تصور كرد، مردمی كه مورد تجاوز، غارت و كشتار قرار گرفتهاند، برای دینِ متجاوزان و غارتگران از خود شیفتگی نشان دهند؛ به همین دلیل نیز نه تنها هیچ مدرك تاریخیای نمیتوان یافت كه جمعی از ایرانیان داوطلبانه اسلام آورده باشند، بلكه همین تضاد عمیق میان فرهنگ و منش ایرانی با اسلام و “منش عربی” سكونت دادن اعراب مسلمان [در ایران] را به تنها راهِ حفظ قدرت عرب بدل ساخت. حتا این ادعا نیز كه همین اواخر از دیدگاه طبقاتی از سوی چپهای ایرانی مطرح شدهاست و براساس آن برخی اشراف و زمینداران برای حفظ موقعیت و مال خود به همكاری با دشمن تن دادند و اسلام آوردند، به هیچ مدرك تاریخی قابل اثبات نیست…» (35)
«در اكثر شهرها و ولایات ایران مقاومتهای كوتاه یا بلند مدتی در برابر اعراب صورت گرفت و اعراب مسلمان به آن آسانی كه تصور میرود، به فتح همهی ایران موفق نشدند… بلكه درطول سالهای اشغال ایران توسط اعراب، مردم همچنان بر علیه حكومتهای دستنشاندهی اسلامی [كه مظهر دین تحمیلی بودند] به مبارزه پرداختند.» (36)
«همهی این عوامل اما باعث پیشوازِ ایرانیان از اعراب و استقبال مردم از اسلام نگردید؛ بلكه تقریبا در همهی شهرها و ولایات ایران، اعراب مسلمان با مقاومتهای سخت روبرو شدند. در اكثر شهرها پایداری و مقاومت ایرانیان بیرحمانه سركوب گردید؛ مثلا در سقوط مدائن و خصوصا مقاومت مردم در جنگ جلولاء [سال 16 هجری ـ 636 میلادی] اعراب مسلمان خشونت بسیاری از خود نشان دادند؛ آنچنانكه مورخین از آن بنام “واقعهی هولناك جلولاء” یاد كردهاند. در این جنگ صد هزار تن از ایرانیان كشته شدند و تعداد فراوانی از زنان و كودكان ایرانی به اسارت رفتند و بسیارِ كشته دشت را پوشانیده بود كه نمودار جلال جنگ بود.» (37)
این نمونهها بخش بسیار بسیار كوتاهی از تاریخ ثبت شدهی نهضتهای ضد اسلامی و ضد عربی ایرانیان است كه در بیش از صدها و هزارها جلد كتاب، سفرنامه، تاریخ و دایرهالمعارف در زمانهای مختلف از قول تاریخنگاران ایرانی و عرب، هم چنین شرق شناسان اروپایی و روسی ثبت شده است. اما كسی مثل شریعتی كه مدعی است در دانشگاه سوربن فرانسه، تاریخ، جامعه شناسی، اسلام شناسی و شرق شناسی خوانده است ـ به راحتی به خودش اجازه میدهد تاریخ مدونِ ثبت شدهی ایران را جعل و تحریف كند. لابد برای اینكه دین و ایمانش را از گزندٍ شناختٍ صحیح در امان بدارد.
شریعتی هم چنین مدعی است كه «سلمان پاكِ» پروفسور لویی ماسینیون، محقق و اسلام شناس برجستهی فرانسوی را ترجمه و چاپ كرده است؛ اما از چاپِ كتابِ «منحنی شخصی زندگی حلاجِ» همین شرق شناس چشم پوشیده و نخواسته است به روحیهی صوفیگرایانهی ایرانیان دامن بزند؟ (نقل به مضمون)
در حالیكه حتما میدانست: حلاج نه یك مسلمان، صوفی، مرتاض و درویش «با ردایی پر از گزندههایی با نیم دانگ وزن» كه یك انقلابی بود و در كارِ برانداختنِ كاخ استحمار [خركردن] اعراب و اسلام بود؛ به همین دلیل هم به خانهی كعبه حمله كرد و آنجا را غارت كرد.
میرفطروس مینویسد: «تحقیق پر ارج و بی نظیر استاد لویی ماسینیون بیتردید منبع بسیار ارزندهای است كه الهام بخش همهی محققان زندگی حلاج بوده است.»
«حلاج واقعا یك متفكر بوده است و در عرصههای اجتماعی، فرهنگی و حتا سیاسی جامعه حضور داشته است و این حضور، به هر حال خوشایند بسیاری از شریعتمداران، عارفان و حاكمان زمانهاش نبوده است؛ به همین جهت پس از صدور فتوای تكفیر علیه او، حلاج مدتها تحت تعقیب، مخفی و متواری بود و در این تعقیب و گریز، او در مكاتبات خود با یاران و پیروانش از كلمات رمز استفاده میكرد»(38)
بنابراین عدم چاپِ ترجمهی كتاب پروفسور لویی ماسینیون از سوی شریعتی نه «نگرانی از دامن زدن به روحیهی صوفیگرایانهی» ایرانیان كه دقیقا ترسِ شیعی شریعتی از شناخته شدنِ شخصیت واقعی، ضد خرافات و ضد اسلامی حسین ابن منصور حلاج بوده است.
همین روشنفكر مذهبی [علی شریعتی] در جای دیگری نوشته است:
«كسانی كه میگویند تاریخ تكرار میشود، اساسا تاریخ را نمیشناسند.» (نقل به مضمون)
به عقیدهی این روشنفكر دینی، تكرار تاریخ این نیست كه عدهای حاكم چپاولگر بروند و عدهای چپاولگرِ دیگر بیایند. عدم تكرار تاریخ یعنی این كه سید روح الله خمینی دوباره بر كشور حاكم نشود. حاكم بعدی قدش كوتاهتر باشد. یا مثلا جوانتر باشد و دستش هم در یك سانحهی غیبی از كار افتاده باشد. تاریخ تكرار نمیشود؛ یعنی اینكه شاهان مرده از گور بدر نمیآیند تا دوباره بر تخت بنشینند.
همین محقق، تاریخ شناس، اسلام شناس و همهچیز شناس برجستهی مسلمان، آنقدر سواد ندارد كه تفاوتی بین استراتژی و تاكتیك بگذارد. خیال میكند كه مثلا امویان با عباسیان ماهیتا تفاوت دارند. یا صفویان، با «شاه/آخوند»های حاكم فعلی فرق میكنند. درك نمیكند كه شباهتٍ بین حكومتهای حاكم بر ایران به دلیل شباهتٍ شیوهی رفتارِ ایشان با مردم است. به همین دلیل هم در ایران تاریخ همیشه تكرار شدهاست. تفاوتها هم، همه شكلی و ظاهری بوده است. علت اساسی آن هم ـ دستكم از مشروطه به این سو ـ عدم آگاهی ما از مكانیزم انواع دیكتاتوریها بوده است. علتش، عدم شناختٍ باورهای كهنهی مذهبی و خرافاتی است. نشناختنِ شیوههای مافیایی دیكتاتوریها ـ چه كلاسیك و چه مذهبی ـ برای در منگنه نگه داشتن ملت است.
اگر زمانی پیش آمد كه دیكتاتورها بر اریكهی قدرت حاكم نبودند و دگراندیشان و پیروان مذاهب و مكاتب دیگر اعدام نشدند و زندانیان سالها در زندانها نپوسیدند و سانسور نبود، و از نیروی نظامی در توازی با نیروی مذهبی برای حكومت بر مردم استفاده نشد، آن وقت میتوان ادعا كرد كه تاریخ از سیكلِ خودش خارج شده است.
اگر رهبرانی سرِ كار آمدند كه از همان اولِ به قدرت رسیدنشان حسابهای بانكیشان را چند ده رقمی نكردند و برای در قدرت ماندنشان، هر مخالف و معترضی را ـ حتا رفقای دیرینشان را ـ سر به نیست نكردند، آنگاه میتوان ادعا كرد كه تاریخ تكرار نشده است.
در تمام طول تاریخ ایران تنها دوران دو/سه سالهی نخست وزیری دكتر محمد مصدق خارج از چرخهی معمولِ تاریخ ایران بوده است. همهی دورانها دستكم از بعد از حملهی اعراب به این سو به هم شبیه هستند.
عدم تكرارِ سیكلِ تاریخ در آلمان پس از سقوط دولت آدولف هیتلر پیش آمد. بعد از سقوط نظام حكومتی تك حزبی راسیستی و نازیستی است كه شكل و ماهیتٍ حكومت و حكومتگران آلمان تغییر میكند. قانون اساسی عوض میشود. حقوق و وظایف شهروندی تعریف میشود. آزادی مطبوعات، احزاب و دگراندیشان در سینهی قانون اساسی جای میگیرد. حقوق بشر مبنای نگرشِ به ملت میشود. حكم اعدام بكلی لغو میشود و…
به همین دلیل ایرانیانی كه مثل بیست و چند سال پیش ما معتقدند: «اینها بروند، هركه میخواهد بیاید» بیتردید آیندهی هولناكتری را برای ما تدارك میبینند و از نقطه نظری خطرناكتر با سرنوشت ما بازی میكنند. ایشان در واقع از عدمِ رضایت مردم از اوضاع اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی حاكم بر كشور سوء استفاده میكنند. نمیتوان با نفی یك جریان به هیچ اثباتی رسید. تاریخ ثابت كرده است كه علیرغم فداكاریهای بیشائبهی مردم، ایرانیان تنها به دلیل بیخبری از تاریخشان همیشه یك چرخهی معین را دور زدهاند. آگاهی تنها راهی است كه میتواند به این سرگیجهی تاریخی، در دورِ مشخصِ دیكتاتوری جانشین دیكتاتور دیگر پایان بخشد.
شناخت تاریخ و شیوههای مرسوم حكومتگران؛ سانسور، سركوبِ دگراندیشان، استفاده از باورهای مذهبی، فرهنگ كشی، سیستمهای امنیتی و اطلاعاتی، تحریف تاریخ و به خدمت گرفتن بعضی از تحصیلكردگان است كه به این سیكل مزخرف تاریخ، امكان بقا و ماندگاری میدهد. این دورِ تكرار را باید شكست!
اگر آلمانها توانستند از سیكل قبلی تاریخشان خارج شوند و تعریف جدیدی از انسان، شهروند، وظایف و تكالیف كسانی كه اهرمهای قدرت را در دست میگیرند، بدهند، به این دلیل بوده است كه قانونگزارانشان [یا منتخبین مستقیم مردم] به این باور و شناخت رسیدند كه شیوههای دولتمداری قبلی مبتنی بر شعار، تهییج احساسات، صدور تروریسم، انتقال تضادها به بیرون از قلمرو حكومتی، نفی و حذف دگراندیشان و… بازتاب و نتیجهی هراس انگیزی دارد. و نه تنها ایشان را درگیر جنگهای نسل سوز و سرمایه برباد دهی میكند؛ كه تمام جهان متمدن را هم برعلیه ایشان میشوراند. به همین دلیل من معتقدم كه ما باید از اساس تعریف جدیدی از حكومت بدهیم و حاكمان را نه فقط برای حكم كردن، سواری گرفتن از مردم، حذف مخالفین، چپاولگر ثروتهای ملت … كه خادمین ملت تعریف كنیم. باید این پنبه را از گوش درآوریم كه میشود انسانها را تنها به دلیل اندیشههاشان دستهبندی كرد و به ایشان عنوان شهروندٍ درجه یك و درجه دو داد. هیچكس اجازه ندارد دیگری را به دلیل شیوهی متفاوت تفكرش حذف فیزیكی كند. ایرانی در درجهی اول یك شهروند است؛ فارغ از این كه چه اندیشه، رنگ، نژاد، جنسیت و قومیتی داشته باشد. تمام بدبختی ما از همین تعریفٍ غلط از انسان و شهروند ناشی میشود. با این تعریف غلط است كه سرنوشت مردممان به چنین آپارتایدی انجامیده است. حتا اگر اكثریت مردم ایران هم شیعهی دوازده امامی باشند، در قانون اساسی ایران نباید هیچ دین یا مذهبی به عنوان دین رسمی كشور قید شود، تا بهانهای به دست متولیان مذهب برای حذف و نفی دگراندیشان داده نشود! بزرگترین اِشكال متمم قانون اساسی ایران كه پس از مشروطه تدوین شد، قانونی كردن آپارتاید دینی است و این عمل كه زیر فشار شیخ فضلالله نوریها انجام گرفت، یكی از گرههای كور تاریخ كشور ماست.
برای شكستن این دور تاریخی در مرحلهی اول باید از سیكل اعتراضی فعلی خارج شد. مشكل ما ایرانیان كمبود اعتراض و كمبود نهضتهای ضد دیكتاتوری نیست. مشكل این است كه ما بیشتر با شكل قضیه درگیر شدهایم. به همین دلیل هم همیشه از محتوا عقب ماندهایم. یكی از بزرگترین اشتباهات تاریخی ایرانیان در نشناختن تاریخ و كمك به تكرار سیكل تاریخ همانا خارج كردن حكومت از دست سلسلهی عربِ امویان و سپردن آن به دست سلسلهی عربِ عباسیان بوده است كه به دست ابومسلم خراسانی انجام شد. البته ابومسلم هم كارمزدش را، در نشناختن شباهتٍ این دو سلسلهی تجاوزگرِ اسلامی گرفت و به دست همانها هم سر به نیست شد. داستانِ دوران ما هم بیشباهت به تاریخ آن دوران و جانشین شدن سلسلهی عباسیان به جای امویان نیست.
رفتن جناح رادیكال مذهبی از حكومت و به قدرت رسیدن جناح «نرم تن» آن هم یك شوخی بیمزه بیشتر نیست. اشكال اساسی خود مذهب شیعه است. همهی این متولیان حكومتگر مذهبی و شیعی در نهایت نگرانِ تداوم حكومت مذهب بر مردم هستند و نه نگران بیچارگی، گرسنگی، بی فرهنگی، سانسور، چپاول و غارتِ مردم.
«ایدئولوژی به عنوان یك حقیقت برتر، چه در رژیمهای توتالیتر و چه در حكومتهای اسلامی و خصوصا شیعی خود را از طریق تبلیغات گسترده، تفتیش، بازرسی فكری، تكفیر مذهبی، قهر و خشونت، ارعاب، ترور جسمی و فكری، سركوب هر نوع دگراندیشی و آزاد فكری تحمیل و تثبیت میكند. اصول ایدئولوژیك به عنوان “وحی منزل” و“كلام آخر” به ابزار تحمیق تودهها و وسیلهای برای سركوب آزادیها و آرمانهای دموكراتیك روشنفكران جامعه بدل میشود. نازیسم در آلمان، فاشیسم در ایتالیا، استالینیسم در شوروی و حكومت جمهوری اسلامی در ایران نمونههای عینی و تاریخی این مدعا هستند.» (39)
حاج ملا علی كنی میگفت: «با بودن احكام الهی نیازی به قوائد و آداب دیگر نیست. اگر مقصود “اخوت” است كه فرمودهاند: “انالمومنون اخوه” اگر غرض “جماعت و جمعیت” است كه امر به نماز جماعت فرمودهاند. اگر منظور “مساوات” است كه خمس و زكات را مقرر داشتهاند. اگر رفع ظلم و تعدی است كه باید حدودات شرعی و تهدیدات اخروی را كافی بدانیم. اگر معنی “اختیار و آزادی” این است كه تحت حكم دیگری نباشیم [كه] این منافی اساس خداوندی است.»(40)
به همین دلیل ساده اندیشی است اگر تصور شود كه متولیان مذهب شیعه، در تعریف اساسی و پایهای دینشان، بانی بدعت و نوآوری شوند. فرق بین خاتمی و خامنهای ـ حتا فرق بین مكلاهای مذهبی با ملاهاشان ـ در باور و ناباوریشان به اصول شناخته شده و جهانی حقوق بشر نیست؛ فرقشان تنها در شكل لباسشان است. بیجهت نیست كه به بیان دكتر سید جوادی: مهدی بازرگان به دلایل شرعی از پافشاری بر خواست اساسی ملت ایران كوتاه آمد و محلل و هموار كنندهی راه جناحِ آدمخوارِ حكومت مذهبی شد كه در نهایت خودش را هم قربانی گرفت.
به نظر میرسد كه ملت ما مجبور است یك بار دیگر این تجربهی تلخ تاریخی را تكرار كند و برای به قدرت رساندن یك دیكتاتوری مذهبی دیگر قربانی بدهد؛ اما تاریخ در همهی دنیا و همهی كشورها ثابت كردهاست كه مرز بین توحش و تجدد از میان افراد هم عقیدهای نظیر دو جناح حاكم بر ایران نمیگذرد. مرز اصلی، اصولی و اساسی بین ارتجاع و مدنیت از «خلع یدٍ» از انواع حكام مذهبی از حكومت عبور میكند. باید تمام تعاریف مختلف و ظاهرا متفاوت را در ظرف و شكل اصلیاش یعنی اسلام بررسی كرد و با قاطعیت، دین را از حكومت جدا كرد.
به تعریف علی شریعتی از «مسئولیت» امام نگاه كنید: «مسئولیت امام، ایجاد یك انقلاب شیعی است… مسئولیت گستاخ بودن در برابر مصلحتها، در برابر عوام و پسند عوام و بر ذوق و ذائقه و انتخاب عوام شلاق زدن… امام مسئول است كه مردم را براساس مكتب [اسلام] تغییر و پرورش دهد؛ حتا علیرغم شمارهی آرا… رهبری باید به طور مستمر و به شیوهای انقلابی ـ نه دموكراتیك ـ ادامه یابد… او [رهبری شیعی] هرگز سرنوشت انقلاب را به دست لرزان دموكراسی نمیسپارد.» (41)
فراموش نكنیم كه تقریبا تمام روشنفكران مدرن[!] و مد روز [!] مذهبی امروزِ ایران خودشان را شاگردان و پیروان علی شریعتی میدانند و الگوی حكومت اسلامی مورد نظرشان به وضوح در نوشتهها و سخنرانیهای شریعتی تبیین شده است.
علی اكبر هاشمی رفسنجانی در مادهی یازدهم نامهای كه در زمستان 1359 برای شخص خمینی نوشت اصرار داشت كه:
«دستور جنابعالی در خصوص حمایت از رئیسجمهور منتخب [بنیصدر] كه كاملا بجا و بموقع بود و ما خود بدان معتقد و پای بندیم، مورد سوء استفاده در جهت اهداف خاصی قرار گرفت و میگیرد و ما در شرایطی نبوده و نیستیم كه بتوانیم جلو سوء استفاده را بگیریم؛ زیرا هرگونه اظهار نظر و عمل مستقلی برای جلوگیری از انحراف به عنوان كار شكنی و تخلف از دستور امام و قدرت طلبی معرفی میشود و متاسفانه این خطر منجر به “انتخاب شدن افرادی كه تسلیمِ رئیسجمهورند میشود” و از داشتن مجلس مستقل و “حافظ اسلام” در مقابل انحرافِ احتمالی مجریان محروم [می]گردیم.» (42)
به همین دلیل برای نجات از وضع موجود نمیتوان به هر حشیشی آویخت. تجربهی 24 سال پیش خودمان و هزارها تجربهی تاریخی دیگر همین دور زدن سیكل تاریخ را تائید میكند؛ به قربانگاه رفتن جوانان، ذبح فرهنگ و فرهنگ سازان، استمرار غارت و چپاول ثروتهای مملكت و… تكرار چند صد بارهی چرخهی دیكتاتوری جانشین دیكتاتوری دیگر.
اگر بتوانیم باور كنیم كه برای معممین و مكلاهای حكومتگر و نامزدهای حكومتٍ اسلامی ارزش چند جزوه و جملهی اعراب بدوی از سرنوشت یك تاریخ و یك مملكت مهمتر است، شاید بتوان دریافت كه آویختن به ملاهای مدرنشان هم در نهایت به تكرار یك دورهی دیگر توحش، خشونت، اسلام زدگی، عقب ماندگی، سانسور و باز هم بدبختی منجر میشود.
البته من هم این را میفهمم كه رژیم جمهوری اسلامی در جنایت بینظیر است و میزان و شیوهی انجام جنایاتش تنها به شاهان شیعهی صفوی پهلو میزند؛ اما دو نكتهی اساسی و دو گیر و پیچ اصلی تاریخ ایران را نمیتوانم نادیده بگیرم: یكی اینكه طرح شعارِ «اینها بروند هر كه میخواهد بیاید» عین بیمسئولیتی و در عینحال عین ساده انگاری در شناختٍ سیر تحول تاریخی است.
موضوع دوم و اساسیتر اینكه ما هنوز هم مكانیسم حاكم بر جامعهمان را كه همان مذهب شیعه است، نشناختهایم و نمیدانیم كه قرائت شیعی از اسلام ـ خود ـ خونریزترین نوع قرائت از این دین وارداتی است. به همین دلیل هم دین و مذهب باید از اساس از دخالت در حكومت منع شود. به این شیوهی نگرش كه به اِعمالِ چنین اعمال وحشیانهای میانجامد، باز هم خواهم پرداخت.
پانویس ها:
1 ـ رودررو با تاریخ، علی میرفطروس
2 ـ تاریخ اجتماعی ایران، مرتضی راوندی، جلد دوم
3 ـ تاریخ ایران، از دوران باستان تا پایان سدهی هجدهم، پیگولوسكایا و دیگران
4 ـ دیدگاهها، علی میرفطروس
5 ـ اسلام در ایران، پطروشفسكی، كریم كشاورز
6 ـ دیدگاهها، یاد شده
7 ـ (رفسنجانی) خائنی كه از نو باید شناخت، دكتر علی اصغر حاج سید جوادی
8 ـ باقر مومنی، مهرگان شماره1، سال هفتم
9 ـ گفتگوها، علی میرفطروس
10 ـ تاریخ ادبیات ایران، ادوارد براون، از صفویه تا مشروطیت، غلامرضا رشیدیاسمی
11 ـ نقش وعاظ در اسلام، دكتر علی الوردی
12 ـ اسلام در ایران، یاد شده
13 ـ سفرنامهی ونیزیان در ایران، دكتر منوچهر امیری
14 ـ توضیحالمسائل، شجاعالدین شفا
15 ـ سفرنامهی ونیزیان… یاد شده
16 ـ تاریخ اجتماعی ایران، یاد شده
17 ـ ملاحظاتی در تاریخ ایران، جلد سوم، علی میرفطروس
18 ـ تاریخ ادبیات ایران، ادوارد براون، بهرام مقدادی
19 ـ اسلام در ایران، یاد شده
20 ـ فردوسی و شعر او ، مجتبی مینوی
21 ـ اسلام در ایران، یاد شده
22 ـ تاریخ اجتماعی ایران، یاد شده
23 ـ همانجا
24 ـ تاریخ ایران از دوران باستان… یاد شده
25 ـ نقش وعاظ در اسلام، یاد شده
26 ـ تاریخ ایران از دوران باستان… یاد شده
27 ـ تولدی دیگر، شجاعالدین شفا
28 ـ تاریخ تمدن اسلام، جرجی زیدان، علی جواهر كلام
29 ـ تاریخ اجتماعی ایران، یاد شده
30 ـ علی و حیات بارورش پس از مرگ، علی شریعتی
31 ـ همانجا
32 ـ تاریخ اجتماعی ایران، یاد شده
33 ـ همانجا
34 ـ دیدگاهها، یاد شده
35 ـ رگ تاك، دلارام مشهوری
36 ـ اسلام شناسی، جلد اول، علی میرفطروس
37 ـ ملاحظاتی در تاریخ ایران، علی میرفطروس
38 ـ دیدگاهها، یاد شده
39 ـ ملاحظاتی در تاریخ، یاد شده
40 ـ تاریخ اجتماعی ایران ـ یاد شده
41 ـ امت و امامت، علی شریعتی
42 ـ عبور از بحران، هاشمی رفسنجانی